جمعه، 10 فروردین 1403| 29 March 2024
امروز همان روز است

قصه ی پرغصه ای که ۳۶ از آن می گذرد...!!!

۱۴۰۱/۱۱/۲۳ ۰۸:۰۳ چاپ کدخبر: 19716

آفتاب ایلام |من از نسل جنگ هستم

نسلی که موسیقیِ آژیر زرد برایش آرامش بود !!!

اسباب بازی کودکی ش نارنجک

و سرگرمی مان چیزهایی بودند که امروز مصداق بارز خشونت ن !!!


صبح که می شد اگر مدرسه ای بود، یا زیر چادر و یا مدارسی با کلاس هایی بالغ بر۶۰ نفر !!!
اگر هم شرایط نا امن بود به کوهها و دره ها پناه می بردیم و غروب به خانه هایمان بر می گشتیم!!!
گاهی هم در هیاهوی جنگ، فوتبال در زمین های خاکی اطراف شهر ...
و مابقی ش صف نان و نفت، چادر و سیب زمینی!!!
و این بود قصه ی روزگار ما...

و امروز همان روز است...
چوار _ ۲۳ بهمن ۶۵
مثل سایر روزهایی که مسابقه ی فوتبال، به تماشای فوتبال می رفتیم
از فوتبال، تنها تیم ملی می‌شناختیم و خیبر چوار را
و علی قیطاسی را فراتر از علی پروین ( و همچنان دوستش داریم)
نه به قرمز اهمیت می دادیم و نه آبی
نه حالا که از خط قرمزها عبور کردیم و آبی شدیم...!!!
چوار از دیر باز شهری ورزشی و ورزشدوست بود
و میدان فوتبال پاتوق من و دوستانم.
خیلیا بودن؛
جعفر قیطاسی، سعید رضا یادگار، افشار، هوشنگ، محمد بی ضرر ، حیات خاکی و ...
من فوتبالیست نبودم، هیچوقت هم فوتبالیست خوبی نشدم

اما آنروز چند نفری غرق در رویاهایمان، مشغول کنده کاری بر دیواره های خاک نم زده و نرمِ اطراف میدان فوتبال
به یک مسابقه تبدیل شده بود...
هر کس سنگر خودش،
گاهی هم دو برادر( سجاد و جواد) باهم، از ما کوچکتر بودن، اما جسورتر...

و آنروز در کنار هیاهوی فوتبال، قیل و قال بازیکنان و بی قراری توپ
مسابقه ای دیگر در جریان بود مسابقه ای رویایی که هیچ کس نمی دید، غیر از خود ما که
هم بازیکن بودیم و هم تماشاگر
مسابقه ی ساختنِ سنگر بر سینه ستبر خاک
بوی نمناکیِ خاکِ باران خورده در اوخر زمستان کوردی، ما را تشویق به فعالیت بیشتری می کرد
که پای ثابتش
من، امجد، سجاد و جواد، مصطفی، خلیل و تعدادی دیگر، معمولا اسامی بالا بودند و دقیقا" یادم نیست ...
آنطرف تر هم مراد آذرخش، که صرفا" تماشاگر فوتبال بود کمتر آن اطراف می آمد، اما آنروز ...

آذرخش همان مدرسه ای بود که ما بودیم ولی یک پایه بالاتر و گاهی مرا در مشق هایم کمک می کرد...
در روز حادثه مانند سایر روزهای فوتبالی سر موعدِ مقرر آنجا بودیم ...
حدود ساعت ۱۴عصر به بعد،
البته پاتوق همیشگی مان بود بخصوص در روزهای فوتبال.

ولی آن روز باز طبق معمول برای مسابقه ی حفر سنگر بر سینه ی فراخ دیواره ی خاکیِ اطراف میدان فوتبال، عزممان را جزم کرده بودیم...
داور مسابقه ی فوتبال که در سوت خود دمید، ما هم مسابقه را آغاز کردیم ...
با عجله و عشق برای ادامه ی کار روز های قبل و رسیدن به هدفی بنام سنگری عمیق تر که
که دقایقی در آن بیاسائیم و فوتبال را بنگریم
در حین حفاری، گاهی صدای سوت داور ما را به جریان فوتبال باز می گرداند...
مدتی از مسابقه گذشته بود، پدر از بالای تپه( قبرستان قدیمی) برای انجام کاری، بر من نهیبی زد، در عصر پدر سالاری چاره ای جز اطاعت‌ امر نبود...

ساعت کامپیوتری م را که خیلی دوستش داشتم برای بچه ها جا گذاشتم، وقت را متوقف کردیم، و قول بر این شد که تا من بر می گردم، مسابقه متوقف گردد...
قول آنروزها، قول بود، قولی مردانه ....
زمانی که برای همیشه متوقف شد
به سرعت دوستان را به طرف پدر ترک کردم، باز قصه ی تهیه ی نان بود نفت، و اینبار نفت ...
ماموریت انجام شد...

با هیجان و پر انرژی برگشتم
به جاده ی جنب میدان فوتبال که رسیدم
بچه ها به نشانه ی وفای به عهد و انتظار رسیدن من، دستانشان را برایم تکان دادند و نگاهشان را به طرف من بر گرداندند ...
و من در تب و تاب رسیدن به مسابقه،
ناگهان هواپیما آمد و من به رسم همیشگی بی خیال این قصه ...
و این قصه ی همیشگی من و هم نسل های من بود ...
نترسیدن ....!!!

اما اینبار فاصله ی هواپیما تا زمین بسیار اندک بود،
چاره ای جز دراز کشیدن نداشتم، اما چشمم به آسمان بود
به زعم من یک گاو صندوق سنگین و سیاه از آسمان سقوط کرد...
گویی بر فرق سرِ من فرود آمد، هیچی نفهمیدم، مات و مبهوت...
و کمتر از دقیقه ای سکوتی مرگبار
آری ... سکوتی مرگبار
قلبها از تپش و شماره ها از کار افتاده بودن ...
آفتابِ غروب بر بال های هواپیمای عراقی می تابید، رنگ طلایی آن خودنمایی می کرد و مغرورانه بر بالای شهر چوار به طرف کشور عراق دور زد...
بلند که شدم، بی هدف به سمت خانه آمدم، در مسیر، جان دادن تیربرقی چوبی بر اثر اصابت ترکش را دیدم
و باز از خانه به سمت میدان فوتبال برگشتم
هیچ چیزی به یاد نداشتم
بوی باروت و خون و سوختگی در هم آمیخته بود
میدان به سرزمینی سوخته تبدیل شده بود
پایی قطع شده و ....

بغضِ توپ ترکیده بود و جنب وجوشِ تک و توک افرادی را می دیدم، فریاد می زندند اما علتش را نمی دانستم ... !!!
خودم را بی هدف به زمین های اطراف میدان فوتبال و روستای تنگ حمام رساندم...

سه روز بعد متوجه پر کشیدن دوستانم امجد حیدری و مراد آذرخش و ...شدم
از اون روز به بعد غروری برای نترسیدن از هواپیما نداشتم
به محض دیدن هواپیمایی حتی از کیلومترها دراز می کشیدم

۳۶ سال از آن قصه ی تلخ می گذرد و من میدان فوتبال چوار، مسیر تردد هر روزم هست و این قصه ی تلخ تداعی می شود
در پس لبخندهای من اندوهی تلخ و غمی سنگین جا خوش کرده است...
آری امروز آن روز است
آن‌روز سنگین و اندوهبار
من از آن روز به بعد هیچوقت ساعت نخریدم ...
و تکرار آن روز، ساعتِ کامپیوتری، سنگر، پایین آمدن بمب و آن صدای نهیب و پرواز هم بازی های کودکی م می دهد آزارم

روحشان شاد

انتهای پیام/



نویسنده: علیرضا معراجی
همرسانی کنید:

کلیه حقوق این پایگاه متعلق به وب سایت خبری آفتاب ایلام است و استفاده از اخبار و محتوا با ذکر منبع مجاز است
طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان